بخون داستان عاشقانه همای وهمایون .پایان
چون سپیده بردمید، همای از شبستان خارج شد، ن. یکی از نگهبان ها ماجرا را به گوش فغفور رساند، شاه همان دم فرمود تا همای را به بند گران کشند.
همای در بند گرفتار شد، بر درد گرانش میگریست که ناگاه ماهی فروزنده به زندان وارد شداورا ثنا گفت و بند از دست و پایش گشود، دختر خود را سمنرخ معرفی کرد سه روز با من بساز» پس همایون پذیرفت و... سمنرخ دستهای سلاح و بادپایی به او داد و بدرودش گفت.
همای به سوی قصر همایون شتافت، همایون گفت: «بازگرد که من از تو روی گرداندم، نزد دلبرت سمنرخ برو». پس ناکام روی به صحرا نهاد، اشک خونین ریخت و آه آتشین کشید.
همایون چون از یار خویش مهجور ماند از رفتار و گفتار خود خجل گشت،بر اسب تکاوری برنشست و در پی دلبر شتافت.ان دو پای هم افتادند ...همای نامهای برای فغفور چین نویسند تا همایون را از شاه چین خواستگاری کند، فغفور چین با دیدن نامه و شاهزاده را به بارگاه خویش فراخواند.شاهزاده همای با وجود مخالفت بهزاد به درگاه فغفور روی آوردهمای تمام شب، گرد قصر همایون گشت و نالید اما از او اثری نیافت.
شاه چین، همایون را در زیرزمین زندانی کرد و شایعه کرد که همایون از دنیا به سوی باغ بهشت پرواز کرد چون این خبر به همای رسید، به بارگاه فغفور رفت. همان دم تابوتر دیبای زرنگار بر دوش میبردند، تابوت را در دخمهای نهادند . همای به دیوانگی سر به صحرا گذاشت و کسی از حال او خبری نداشت.
پریزاد از حقیقت ماجرا آگاه شد، انگاه نزد بهزاد رفت و راز همایون را آشکار کرد، با یکدیگر به جست و جوی شاهزاده پرداختند. به هر کوه دوان و به هر سو خروشان، اما اثری از همای نبود، تا به کاروانی رسیدند. ساربان گفت: «کسی در دامنهی کوه است که نالهای دردناک میکند،» هر دو با شتاب به آن سمت تاختند با هم به مخفیگاه همایون رفتند، ماه را از چاه بیرون آوردند و فرار کردند.
پس جنگی بین شامو چین درگرفت وخاقان چین کشته شدهمایون پس از سوگواری در مرگ پدر به عقد شاهزاده همای درآمد.
آن گاه همای پریزاد را به فرینوش(پسر وزیر که عاشق پری زاد شده بود کمکبسیار به همای کرد) داد و او را بر تخت شاهی چین نشاند. خود به اتفاق یاران به شام بازگشت و به جای پدر بر تخت سلطنت نشست، خداوند به انها پسری عطا فرمود
همای در بند گرفتار شد، بر درد گرانش میگریست که ناگاه ماهی فروزنده به زندان وارد شداورا ثنا گفت و بند از دست و پایش گشود، دختر خود را سمنرخ معرفی کرد سه روز با من بساز» پس همایون پذیرفت و... سمنرخ دستهای سلاح و بادپایی به او داد و بدرودش گفت.
همای به سوی قصر همایون شتافت، همایون گفت: «بازگرد که من از تو روی گرداندم، نزد دلبرت سمنرخ برو». پس ناکام روی به صحرا نهاد، اشک خونین ریخت و آه آتشین کشید.
همایون چون از یار خویش مهجور ماند از رفتار و گفتار خود خجل گشت،بر اسب تکاوری برنشست و در پی دلبر شتافت.ان دو پای هم افتادند ...همای نامهای برای فغفور چین نویسند تا همایون را از شاه چین خواستگاری کند، فغفور چین با دیدن نامه و شاهزاده را به بارگاه خویش فراخواند.شاهزاده همای با وجود مخالفت بهزاد به درگاه فغفور روی آوردهمای تمام شب، گرد قصر همایون گشت و نالید اما از او اثری نیافت.
شاه چین، همایون را در زیرزمین زندانی کرد و شایعه کرد که همایون از دنیا به سوی باغ بهشت پرواز کرد چون این خبر به همای رسید، به بارگاه فغفور رفت. همان دم تابوتر دیبای زرنگار بر دوش میبردند، تابوت را در دخمهای نهادند . همای به دیوانگی سر به صحرا گذاشت و کسی از حال او خبری نداشت.
پریزاد از حقیقت ماجرا آگاه شد، انگاه نزد بهزاد رفت و راز همایون را آشکار کرد، با یکدیگر به جست و جوی شاهزاده پرداختند. به هر کوه دوان و به هر سو خروشان، اما اثری از همای نبود، تا به کاروانی رسیدند. ساربان گفت: «کسی در دامنهی کوه است که نالهای دردناک میکند،» هر دو با شتاب به آن سمت تاختند با هم به مخفیگاه همایون رفتند، ماه را از چاه بیرون آوردند و فرار کردند.
پس جنگی بین شامو چین درگرفت وخاقان چین کشته شدهمایون پس از سوگواری در مرگ پدر به عقد شاهزاده همای درآمد.
آن گاه همای پریزاد را به فرینوش(پسر وزیر که عاشق پری زاد شده بود کمکبسیار به همای کرد) داد و او را بر تخت شاهی چین نشاند. خود به اتفاق یاران به شام بازگشت و به جای پدر بر تخت سلطنت نشست، خداوند به انها پسری عطا فرمود
- ۱۷.۹k
- ۲۶ دی ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط